دل تنگي اميرحسن
ديروز از صبح تا شب بابائي ات را نديدي اينقدر بابائيييييي كردي كه دهنم باز مونده بود شب موقع برگشت از خونه خاله هي ميگفتي بابائي بابائي ازت پرسيد بابائي دوست داري گفتي هان گفتم ماماني هم دوست داري نننننننننننننه چرااااااا نه نه (با ناز ) منم گريه ميكنم ديگه هم دوست ندارم مامانت هم نميشيم ميرم مامان عرشيا ميشيم پريدي محكم گردنم گرفتي و هي بوسم كردي و هي ميگفتي هان هان اگه پشت چراغ قرمز نبودم حتما ماشين يه بيچاره اي را له كرده بودم از دست اين شيطون و زلزله 8 ريشتري ...
نویسنده :
مامی امیرحسن
11:06