اميرحسناميرحسن، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

امیرحسن جان

اولين آب بازي

ديروز تو مهد خيلي خيلي بي قراري كرده بودي مدير مهد زنگم زد كه از وقتي كه اومده داره گريه ميكنه چون تنهاس و مربي اش هم مسافرته حسابي از دست مدير مهد عصباني شدم اولا كه چرا وقتي مربي مهد مسافرته ميگه بچه را بياريد و در مهد را باز ميكنه دوما يكي بچه كه اينقدر اهل بازي هست و نميتونه آروم كنه ولي ميدونم كه ململم از مدير غريبي ميكرده خلاصه زنگ بابائي زديم كه هرچي در دست داريد بذاريد كنار و بريد دنبال شازده خان و تا ظهر تو ماشين كنار بابائي بودي و بابائي هم خيلي ازت راضي بود و پسر خوبي بودي.... بعدازظهر من و شما تنها بوديم و حسابي بهانه گيري كردي اولش ميخواستي بري بيرون كه ديگه ماماني يه ترفندي پيدا كرد و سر شما را با آب با...
11 فروردين 1392

نوروز 92

سلام عزيزم امروز بعد از مدتها اومدم وبلاگت آپ كنم .... ببخش كه اينقدر دير به دير ميام گرفتاريهاي اداره و آخرسال و خونه تكاني ديگه بهم مجال نداد بيام اينجا الان هفت روزي از سال جديد ميگذره امسال كلا همه چي فرق داشت با سال تحويل هاي ديگه سال تحويلم امسالم كنار پسر گلم بودم فرزندي كه سالها منتظرش بودم فرزندي كه چند تا سال تحويل اومد و رفت ولي كنار سفره هفت سينم نبود ولي امسال پسرم بود خيلي خيلي سفره و زندگي پربركت تر سالهاي قبل بود     امسال من و بابائي و پسرم لحظه سال تحويل تو حرم حضرت معصومه بوديم همراه يكي از دوستانم رفته بوديم اونها هم با دوقلوهاش و مامان جون و بابائي اومده بودن خداروشكر به هر دو خانواده...
7 فروردين 1392

مرخص شدن بابائی

الهی مامانی قربونت بشششششششه عزیزم هر وقت میام اینجا پست بذارم جوری تصور میکنم که الان 18ساله شدی و داری این مطالب را میخونی قربوننننننننننننننن اون صدای کلفتت بشمممممم پشت لبت هم سبز شده بدنت هم صفت و خشن شده هر روزجلو آینه ............... الهی قربونت بشم میشه من اون روز را ببینم جانممممممممممم دیروز بابائی مرخص شدن این سه چهار روز نمیدونم چی شده بود یعنی متوجه نمیشدم که علت این بهانه گیری هات چی بود دو روزی که مامان جون پیشمون بود باهاش بازی میکردی و مشغول بودی ولی روزی که مامان جون رفتن همینطور بهانه گیری میکردی تو که همیشه ذوق میکردی با بابات تلفنی حرف بزنی ولی این سه چهار روز تا گوشی بهت میدادم که با بابائی ح...
23 بهمن 1391

مريضي بابائي

عزيز مامان خوشكل مامان خيلي وقتم كمه آخر سال اداره ماماني خيلي كارهاش زياد ميشه بستن حسابها -مغايرتها و خلاصه شايد مجبور بشم چند روزي بعدازظهر هم بيام .... عزيز مامان قربونت دل مهربونت بشم فندقم يه خورده براي بابائي دعا كن ديروز دكتر بود و آقاي دكتر به بابائي نامه داد تا بيمارستان بستري بشه به خاطر ديابتش سه روزي بايد از بابائي دور باشيم ديشب تا حالا يه بغضي تو گلومه براي بابائي خيلي خيلي دعا كن يه مدته بدجور مريضي مياد سراغش يه خورده ديابتش يه چند روزه كمر دردهاي بد ميشه شنبه تولد بابائي هستش ميخواستم يه مراسم بگيرم سه تائي بريم بيرون ولي اگه قرار باشه پنجشنبه بره بستري بشه ديگه تولدش تو بيمارستانه ...
15 بهمن 1391

مهد كودك اميرحسن

اخيرا شنبه تا حالا ميري مهد كودك من و بابائي هرچند خيلي سخت ولي بالاخره  تصميم گرفتيم شما مرد كوچك را بذاريم مهد كودك خيلي خيلي براي من و بابائي سخت بود نگاه چشمات كه ميكردم وياد ميومد كه بايد بذارمت مهد بغض تو گلوم ميگرفت يه مدت با هم ديگه گفتمان كرديم بدي هاي مهد و خوبي هاي مهد براي سن يه كودك يكساله بررسي كرديم ولي حقيقتا ماماني ، بابائي خيلي خسته شده بود يه جورائي  ديگه از عهده كارهاي شما بر نميومد ... منم بهش حق ميدادم يعني خيلي سخته يه مرد عصاب و حوصله بچه اي به شيطوني شما را داشته باشه صبح ها صبحانه ات ميداد حالا بگذره با چه سختي دور اتاق راه بره بازيت بده تا چند لقمه بخوري بعد پي پي اگه ميكردي شما ر...
15 بهمن 1391

خاطرات عقب افتاده

عزيزززززززززز مامان خيلي وقته وقت نكردم اينجا بيام يعني تنبلي كردم ببخشيد فندق مامان قطاب مامان شكر مامان واييييي كه هرچي صفت بهت بدم كم گفتم اين روزها داره مثل برق و باد ميگذره و دارم شاهد بزرگ شدنت ميشم خيلي خيلي شيطون تر شدي يعني تحركت خيلي زياد شده يكجا بند نميشي .... ولي اين روزها سعي كردم دفترخاطراتت حتما به بروز باشه تا لحظه لحظه شيرين كاري هات را داشته باشم اين چند روز اخير تب هاي وحشتناكي كردي سه روز تو تب مي سوختي صبح  تا شب و شب تا صبح پاشور ميكردم شياف ميذاشتم ولي فايده نداشت از اشتها افتاده بودي و حسابي ريزه ميزه شدي الان خداروشكر خيلي خيلي بهتري بابائي هم تو اين مدت مريض بود اول كه كمر ...
4 بهمن 1391

دانشگاه-واكسن-تولد

  واییییییییی چقدر دیروز روز خوبی بود صبح زود رفتم دانشگاه مرخصی ترمی که گذشت را گرفتم و کارهاش کردم برای ترم بهمن تحقیق کردم با یکی از مدیرگروهها صحبت کردم گفت حیفه مرخصی بگیری چون ترم نیمسال دوم خیلی بیخوده ده روز قبل از عید تعطیله 20بعد ازعید هم تعطیله چشم به هم زدن تموم میشه بیا 12 واحد بیشتر نگیر بعد بیا پیش خودم من بهت میگم چه واحدی با چه استادی بگیری که باهات کنار بیان خیلی خیلی خوشحال شدم با شوشو هم صحبت کردم گفت انشالله تا اون موقع كارهاي اميرحسن هم درست شده و میتونیم بذارمیش مهد بعد از دانشگاه رفتیم واکسن شما زدیم نمیدونستم اینقدر راحته !!! اومدی خونه انگار نه انگار داشتي بازی میکردي و...
12 دی 1391

بيدار باش ساعت 12.30 شب

ديشب امير حسن ساعت 12.30 بيدار شد رفتم آشپزخونه شيرش آماده كنم ديدم پشت سرم داره مياد هوشار هوشار انگار از خداش بود كه چراغ روشن بشه رفت سر كابينت ها بازي من اينطوري شده بودم يعني اين بچه بيداره؟؟؟ ميگم مامان بريم لالا ايشي بخور دست ميزنه و ميخنده وا مامامان بريم لالا..... اومديم لالا شيشه گرفته چشماي سياهش داره دور ميچرخونه تو اين تاريكي پيش پيش پيش .... دست ميزنه پيش پيش پيش... با موهاش بازي ميكنه لالا لالا لالا.... دست ميكنه تو دهن من زبانم بكشه بيرون   بلند شده شيشه به دهن رفته سراغ اسباب بازي هاش خلاصه تا ساعت 2.30 كارمون بود اين فسقلي خواب ميكرديم   ...
10 دی 1391