اميرحسناميرحسن، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

امیرحسن جان

عید قربان مبارک

و اما مسیحا چه زیبا در وبلاگش نوشته: خدا نکند خدای ابراهیم مرا با اسماعیلم امتحان کند... خدا نکند امتحانم به سختی آتش ابراهیم باشد... که نه من خلیلم و نه طاقتم پیامبر گونه...   عزیزان خانه فرشته ام عیدتان مبارک ...
25 مهر 1392

بدون عنوان

گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس                                                   شیرها خاطرشان هست که آهوی منی   ...
30 شهريور 1392

کابل نیست

دیشب ساعت 9 رفتم دوربین با کابلش گذاشتم تو کیفم که امروز یه خورده عکس بذارم الان رفتم سر کیفم می بینم دوربین هست ولی کابل ای شیطون مامان که دست از کیف مامانی بر نمیداری آخه کی رفتی سر کیفم که متوجه نشدم هی می دیدم تو اتاق خواب داد می زنه نی، نی،نی  ( یعنی نیست ) فکر کنم کابل را یه جائی قایم کرده حالا یاد گرفتی میری وسایل خونه را قایم میکنی ( البته میدونم کجا قایم میکنی یا بین دوتا کمد یا زیر گاز) بعد هم هی داد می زنی نی نی نی شب که میشه اگه تو تاریکی باشه شیشه ات گم کرده باشی داد میزنی نی نی نی خلاصه عاشق این نی نی گفتنت شدم صبحی با این کارت باعث شدی بیام اینجا واست پست بذارم عسسسسسسل مامان ...
18 ارديبهشت 1392

16ماهگی قندعسل

عزیز مامان پسر عزیزتر از جانم .... روزها و ماهها میگذره و شما روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشی... وارد 16ماهگی شدی واقعا روز به روز دارم لذت میبرم از 16ماهگیت.... پسر خوب و ساکت و کم تحرک و گوش به حرف کن شدی این ماه را خیلی خیلی دوست دارم الان علاقه شدید به اسباب بازی هات پیدا کردی ماشین بازی میکنی صدای ماشین در میاری (البته بیشتر شبیه صدای موتور هستش) با هواپیما ت بازی میکنی... کار جدیدی که یاد گرفتی هر روز صبح با یکی از اسباب بازی ها میخوای بری مهد فقط خدا نکنه اون اسباب بازی بزرگ باشه یعنی صبح که میشه دوتا کیف و شما و اون اسباب بازی من باید بغل بکشم تا دم پارکینگ .... کار بابائی تک شیفتی شده فعلا صبح 6میرن تا 4 ...
10 ارديبهشت 1392

كودگ 15ماهه ي من

عزيز مامانننننننننننن خوشكل مامان شيطون و بلاي مامان  ١٥ماهگيت مبارك با چند روز تاخير... عزيز مامان تو 15ماهگي خيلي خيلي شيطون و پرتحرك شدي ديگه فكر كنم كم كم ديوار راست هم بالا بري تحركت بيشتر شده شيطوني هات بيشتر شده وابستگيت بيشتر شده مخصوصا به ماماني قبلا به بابائي هم وابسته بودي ولي حالا فقط چشمات منو مي بينه 24ساعت بايد پشت سرت باشه تا خدا نكرده به خودت آسيب نزني... ديروز 13بدر بود خداروشكر بهمون خيلي خوش گذشت رفته بوديم باغ عمو فقط شما از شب قبلش اسهال شده بودي و يه خورده ماماني اذيت شد ولي همين كه ميديدم به شما خوش ميگذره خستگيم تمام ميشد حسابي بدو بدو ميكردي و دنبال مرغ و خروس ها بودي موقعي هم كه راه آب باز كردن كه آب...
14 فروردين 1392

اولين آب بازي

ديروز تو مهد خيلي خيلي بي قراري كرده بودي مدير مهد زنگم زد كه از وقتي كه اومده داره گريه ميكنه چون تنهاس و مربي اش هم مسافرته حسابي از دست مدير مهد عصباني شدم اولا كه چرا وقتي مربي مهد مسافرته ميگه بچه را بياريد و در مهد را باز ميكنه دوما يكي بچه كه اينقدر اهل بازي هست و نميتونه آروم كنه ولي ميدونم كه ململم از مدير غريبي ميكرده خلاصه زنگ بابائي زديم كه هرچي در دست داريد بذاريد كنار و بريد دنبال شازده خان و تا ظهر تو ماشين كنار بابائي بودي و بابائي هم خيلي ازت راضي بود و پسر خوبي بودي.... بعدازظهر من و شما تنها بوديم و حسابي بهانه گيري كردي اولش ميخواستي بري بيرون كه ديگه ماماني يه ترفندي پيدا كرد و سر شما را با آب با...
11 فروردين 1392